نويسنده



دل نوشته ها



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





آغاز و پایان یکیست..

 

با تولد هر موجود مرگش نيز زاده مي شود
 انسان ها خيلي اتفاقات را در زندگي تجربه و بسياري ديگر را تجربه نمي كنند اما مرگ تجربه ايست که هیچ زنده ای از هر نوع از چشیدن طعم آن بی نصیب نخواهد ماند.
خيلي ها (شايد بتوان گفت همه) در عمق وجودشان از مرگ مي ترسند اگر چه در
ظاهر انكار كنند.
يكي از علل ترس از مرگ اينست كه به صورت پديده اي ناشناخته باقي مانده و انسان به طور طبيعي از ناشناخته ها هراس دارد.
در مورد بسياري وقايع مي توان از كساني كه تجربه آن را داشته اند تحقيق كرد و اطلاعاتي به دست آورد اما در مورد مرگ چه؟
احساس مردم نسبت به مرگ با اعتقادات عميقي كه با آن زندگي مي كنند نسبت مستقيم دارد و حتي شايد برخي آن را ناخوشايند ندانند و برخي ديگر از آوردن نام مرگ
يا حتي شنيدن آن تنفر داشته باشند.
 

[+] نوشته شده توسط سیاوش در 2:41 | |







این شبها

 

دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی

 

صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی

 

شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین

 

 ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی

 

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

 

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی

 

تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند

 

به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی

 

دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل

 

درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی

 

هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن

 

چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 17:14 | |







دل اش به حالم خواهد سوخت؟

 

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:57 | |







پس لعنت بر خودم!!!

 

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:

«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 2:30 | |







 

 

                                              

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 21:26 | |







راز

 

 

هیچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بیگانه ئی شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من

 

 وای از این چشمی كه می كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

 گاه می پرسد كه اندوهت ز چیست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مكن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می نالد به نزد دیگران

«كاو دگر آن دختر دیروز نیست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«این زن افسرده مرموز نیست»

 

گاه می كوشد كه با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه می خواهد كه با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم كند

 

گاه می گوید كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

 

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم كه، اینست آنچه هست

خود نمی دانم كه اندوهم ز چیست

زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست

 

 همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز كسی چون من نكرد

خویشتن را مایه آزار خویش

 

از منست این غم كه بر جان منست

دیگر این خود كرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم كه هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

 

 آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی كه در فكرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 

 راز موجودی كه دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 15:9 | |







سکوت

 

مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن خرده نان ریخت.
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 17:32 | |







دایی ماسک بهت میاد......

دو دستی باز چسبیدی به تختت
یه چار دیواری افتاده به جونت
با گریه ت از ستاره چشم شستی
که مثل سقف باشه آسمونت

... تنت زیر نفس هات خرد شد باز

هوا امشب دوباره سنگ تر بود

به خس خس های امشب گوش دادم
نفس هات از اتاقت تنگ تر بود
به پای لحظه ها زنجیر بستی
رو تختت از خدا مایوس می شی
شبیه خواب هایی که نرفتی
برای خواب من کابوس میشی
باید دنیاتو رو تختت بسازی
بسازی با تنفس های سختت
دلت خوش باشه به سرگیجه هات و
سقوط جسمی اسقاطی رو تختت
بهای سقف بالای سر من
طلسمی شیمیایی توی جسمت
به سقفی که نریخته خیره موندی
که شاید بشکنه روزی طلسمت

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:22 | |







ضد حال یعنی

ضدحال یعنی

 

ضدحال يعنی وقتی منتظر فيلم مورد علاقت هستی برق بره!

ضدحال يعنی بعد از کلی مصيبت که بابات برات موبايل ثبت نام کرده همه سيمکارتا بياد جز مال تو!

ضدحال يعنی يه جلسه سر کلاس نری فقط همون يه جلسه استاد حضور غياب کنه!

ضدحال يعنی با شکم گرسنه بری تو صف ژتون تموم کرده باشن!

ضدحال يعنی يه هفته قبل از اينکه جشن تولد بگيری خاله مامانت فوت کنه!

ضدحال يعنی قبض تلفن بياد ....... تومن!

ضدحال يعنی با.۹.۷۵ افتادن!

ضد حال يعنی يه مانتو خوشگل بخری همون روز اول گير کنه به صندلی پاره بشه!

ضدحال يعنی صبح ساعت ۷ بری سر کلاس استاد نياد!

ضدحال يعنی شرطی بيدل بزنی امتيازت بشه ۲۵!

ضدحال يعنی بعد اينکه کلی افه زبان اوومدی نمره زبانت بشه۱۰

ضدحال يعنی داداش کوچیکت ۲شاخه مودمو اشتباهن بزنه تو پريز برق!

ضد حال يعنی بری عروسی خانمها و اقايون جدا باشن!

ضدحال يعنی تو اتاقت فيلم نگاه ميکنی همينکه ميرسه جای.........مامان بياد تو!

ضدحال يعنی نفر ۱۱کنکور شدن!

ضدحال يعنی کارگردان شدن حنا مخملباف!

ضدحال يعنی کاندید شدن آقای بوقققق برای انتخابات مجلس!

ضدحال يعنی خواننده شدن میناوند!

ضدحال يعنی فیلم ژاپنی!

ضدحال یعنی عشق یه طرفه!

ضدحال یعنی گل خوردن دقیقه ۹۰!

ضدحال یعنی صبح روزی که با دوستات میخوای بری کوه بارون بیاد!

ضدحال یعنی از سرویس دانشگاه جا موندن!

ضدحال یعنی با ماشین بابا جریمه شدن!

ضدحال یعنی سلام کنی جوابتو ندن!

ضدحال یعنی عینکت سر جلسه امتحان بیفته زمین بشکنه!

ضد حال یعنی سر جلسه امتحان خدکارت تموم بشه!

ضدحال یعنی تاکسی سوار شی وسط راه بنزین تموم کنه!

ضدحال یعنی دفترچه تلفنتو گم کنی!

ضد حال یعنی اونیکه خیلی دوستش داری رو نتونی ببینی!

ضدحال يعنی درس رو بلد نباشي و پنج دقيقه مونده به زنگ تفريح استاد اسمتو صدا كنه!

ضدحال يعنی يك قدمي خط پايان مسابقه دو به زمين بيفتي و آخر بشي!

ضدحال يعنی روز آخر خدمت سربازي اضافه خدمت بخوري!

ضدحال يعنی سر سفره عقد عروس خانوم بگه نه !

 

                                                                ضد حال یعنی مطالبم رو بخونی نظر ندی !

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 19:22 | |







وای برشما

 

پدرم وای پدرم

 محکوم ام کردی به زندگی

 من تو را می خوانم ، تو مرا می خوانی ، همه از خاطره

 قاصدکان می گویند، قصه هایی شیرین ، که در اندوه زمان

 می میرند، قصه سنگستان ، قصه شهر هزار و یک رنگ،

 گر بخواهم که بگویم با تو ، دل تو می گیرد ، قلب تو از پس

 بی آبی دوران خزان می میرد ، باز گویم سخنی غم آلود،

 انتخابش با توست ،کودکم شاه پری کودکم شاه پری ،

 قلب تو آینه رندان نیست ، قلب تو از پس دورانی سخت ،

 از پس خواری این می زدگان ، از پس صد ها سال شومی

بین خبران ،به زمین می خنددپدرم راست نگو، تو در این

 سی ساله ، به کدامین جرمی ، رفتی و شاپرکان ، منتظر

 مانده به راهی دورند، پدرم خوبت را ، به خدا می بینم ،

 پدرم من به کدامین جرمی ، بی پدر مانده ام و در حسرت؟

 کودکم شاه پری ، جرم تو جرم همه خوبان است، من برای

خوشی بی خبران جنگیدم ، یاد ما پاک شده ، دل ما

 بشکسته، کاسه های می صد ساله ، از درون اعماق ،

 دست در دست در این بی خیری می چرخندپدرم عادت من

 گشته که هر جمعهء صبح ، با دعای ندبه ، گریه را سر

 دهم و در غریبی خودم بغض کنم دخترم شاه پری ، نه

 چنین نیست سزای چو منی، من هنوز از پی رنج دوران ،

 من هنوز منتظرم ، پیش خود گهگاهی ... من همین را دانم

 بازی بی خردان ، شهر سنگستان بود ، قصه مرد سیاهان

 جامه ، قصه ماه و پری ، همه افسانه نبود.شهر من

سنگستان ، دل تو ماه و پری ، مردمان گریاننداین سزای

                                    من نیست........

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 2:22 | |







شاهزاده باران

 



رنگِ بنفش
بر گونه‌هاش
يادآورِ‌جوانی شيرينِ خواب‌های من بود
فرشته نيلی باران
با يادِ نور و بوی آفتاب و
ترانه طنينِ تنش.

تنهاتر که شدم
سپيدی ترانه
شکلِ گريه گرفت.


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 20:55 | |







تا بوی تو


صدای تو گُلی‌ست
که مرا از بهار عُبور می‌دهد،
از ميانِ شعر و شعور
و چشم‌هات
آوازی که پوست را می‌لَرزانَد.

گام‌های تو
در طَنينِ روز
و تنهايیِ تَن
رخنه می‌کند.
می‌بينمت
از ميانِ دشتِ واژه می‌گُذری
شعر شده‌ای
نور می‌شوی
داری در من رخنه می کنی

در صفحه ی نقاشیم

قلم را می چرخانم

همه جا اثری از توست

نقش می بندی

می‌تابی بَر ضَميرِ تاريکی.
روشن می‌کنی
زاويه‌های تاريکِ تَنَم را.
و من رنگ می‌بازم
دوباره رنگ می‌يابم
پاشيده می‌شوم
مُنحل
جُدا می‌شوم از خود
مثلِ مِعراجِ غُروب و انحنای درّه.
بَرمی‌دارم تنهايی‌ام را
تنهايی‌هام را
بَر دار می‌کنم.
می‌نويسم دوباره نام ِتو را
بَر گردابِ آب
بَر تُند‌بادِ عَصر
بَر شيبِ ِ شب.
می‌نويسم نامت را
و می‌دوم با خودم
با تمامِ تنم
تا بوی تو.


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 14:50 | |







صدای بی صدا

دوباره مي‌نويسمت، بدون اينکه بشمرم
بدون اينکه عطرتو، به ذهن خونه بسپُرم

به ناخود آگاه خودم، سري دوباره مي‌زني
بدون اينکه حس کنم، هزار صفحه با مني

چه ساده مي‌رسم به تو، هميشه زود باورم
که خواب با تو بودنو، بدون گريه مي‌پرم

ترانه‌ساز من شدي، پر از اميد و آرزو
چرا سکوت مي‌کني، به جاي من خودت بگو

چه ساده مي‌بري منو، به انتهاي دفترم
درون اين ترانه‌ها من از خودم جلوتَرَم

به داد واژه‌ها برس، که عاميانه‌تر بِشَن
ازعاشقونه‌ها بگو، نگاهمو ورق بزن

صداي بي‌صداي من، هميشه خوب نازنين
بيا و بين کاغذا، حضور دستاتو ببين

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 18:5 | |







آجیل شب عید

 

************

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
-------------------------.....-----------------------------------
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 3:29 | |







سیزده نکته عاشقی

 

************************

سيزده نكته مهم زندگي و عشق از گابريل گارسيا ماركز

يك : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام بودن با تو پيدا مي كنم .

دو : هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود

سه : اگر كسي تو را آن گونه كه مي خواهي دوست ندارد ، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد .

چهار : دوست واقعي كسي است كه دست هاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند .

پنج : بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه ر كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد .

شش : هرگز لبخند را ترك نكن . حتي وقتي ناراحتي . چون هر كس ممكن است

عاشق لبخند تو شود .

هفت : تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي ، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي .

هشت : هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران.

نه : شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را . به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي .

ده : به چيزي كه گذشت غم نخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .

يازده : هميشه افرادي هستند كه تو را مي آزارند . با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده دوباره اعتماد نكني .

دوازده :خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آن كه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد .

سيزده : زياده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري .

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 20:47 | |







حرمت نگه دار.........

 

*****************

 

      حرمت نگه دار دلم

      گلم

      که این اشک خون بهای عمر رفته من است

      میراث من!

      نه به قید قرعه

      نه به حکم عرف

      یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

      به نام تو

      مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

      کتیبه خوان قبایل دور

      این,این سرگذشت کودکی است

      که به سرانگشت پا

      هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است

      هرشب گرسنه می خوابید

      چند و چرا نمیشناخت دلش

      گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

      پس گریه کن مرا به طراوت

      به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

      و آوار میخواند ریاضیات را

      در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

      دودوتا جارتا چارچارتا...

      در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

      با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

      با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

      آری دلم

      گلم

      این اشکها خون بهای عمر رفته من است

                                     استاد حسین پناهی    

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 2:8 | |







ترس

************** 

ترس

 

 

 

 

 شب تيره و ره دراز و من حيران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شكيب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

 

 بر ما چه گذشت؟ كس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گوئی كه لبش به گردنم آويخت

الماس هزار بوسه سوزان

 

 

 بر ما چه گذشت؟ كس چه می داند

من او شدم ... او خروش درياها

من بوته وحشی نيازی گرم

او زمزمه نسيم صحراها

 

 من تشنه ميان بازوان او

همچون علفی ز شوق روئيدم

تا عطر شكوفه های لرزان را

در جام شب شكفته نوشيدم

 

باران ستاره ريخت بر مويم

از شاخه تكدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

 

 

می ترسم از اين نسيم بی پروا

گر با تنم اينچنين درآويزد

ترسم كه ز پيكرم ميان جمع

عطر علف فشرده برخيزد!

 

 

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 5:28 | |







قربانی امشب

*************

قربانی

 

 

 

 

 

 

امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه الهام

جانم از اين تلاش به تنگ آمد

ای شعر ... اي الهه خون آشام

 

 

ديريست كان سرود خدائی را

در گوش من به مهر نمی خوانی

دانم كه باز تشنه خون هستی

اما ... بس است اينهمه قربانی

 

 

خوش غافلی كه از سر خودخواهی

با بنده ات به قهر چها كردی

چون مهر خويش در دلش افكندی

او را ز هر چه داشت جدا كردی

 

 

دردا كه تا بروی تو خنديدم

در رنج من نشستی و كوشيدی

اشكم چون رنگ خون شقايق شد

آنرا بجام كردی و نوشيدی

 

 

چون نام خود بپای تو افكندم

افكنديم به دامن دام ننگ

آه ... ای الهه كيست كه می كوبد

 

 

آئينه امید مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه های گناه آلود

رؤيای آتشين ترا ديدم

همراه با نوای غمی شيرين

 

 

در معبد سكوت تو رقصيدم

اما ... دريغ و درد كه جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... ای امید خزان ديده

 

 

كو تاج پر شكوفه نام من؟

از من جز اين دو ديده اشگ آلود

آخر بگو ... چه مانده كه بستانی؟

ای شعر ... ای الهه خون آشام

ديگر بس است ... اينهمه قربانی!

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 6:23 | |







نغمه درد

************** 

نغمه درد

 

 در منی و اينهمه زمن جدا

 با منی و ديده ات بسوی غير

 

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی كه بی خبر زمن

بركشی تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام بهر كجا روی

سر نهاده ام به زير پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجای تو

شادی و غم منی بحيرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشيم كه بی خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شكستنی است؟

ديدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بينمت

غنچه نيستی كه مست اشتياق

خيزم وز شاخه ها بچينمت

شعله می كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:35 | |







درد دل

مادربزرگ

گم كرده ام در هياهوي شهر

آن نظر بند سبز را

كه در كودكي بسته بودي به بازوي من

در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق

خمره دلم

بر ايوان سنگ و سنگ شكست

دستم به دست دوست ماند

پايم به پاي راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تكه تكه از دست رفته ام

در روز روز زندگانيم

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 19:14 | |