نويسنده



دل نوشته ها



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





سرنوشت

امشب  دلم گرفته

دیگه نمی تونم بنویسم  ....

هنوز   پا  به  این  محکومیت   نذاشته   بودم که بابام  توی   تصادف مرد  

چهار ماه  بعد من  به دنیا اومدم   و    ..........

دوساله بودم که مامانم  با یه آقایی ازدواج کرد   و       اینم   از   مهر  مادری   و.......

سیاوش بزرگ شد پیش مادر بزرگ و پدر بزرگ اش    و ..........

هفده ساله بودم که بابابزرگم مرد          و        ..........

بیست  ساله  بودم که مادربزرگم مردو...........

نمی  خوام ناراحتت کنم  ولی این سرنوشت من بود 

همه اش مرگ و مرگ الان فقط منتظره فرشته مرگ هستم فصلها برام معنی ندارن

بعد زمستان  پاییز    و   بعد  پاییز   زمستان برایم خواهد رسید ...........

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 23:48 | دوستان من |







چه کسی صدا زد...؟

 

**************

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد

بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-
دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

سهراب سپهری                 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 16:1 | دوستان من |







ببخشید شما ثروتمندید؟

************************

ببخشید شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.

لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 23:40 | دوستان من |







چند عکس بدون شرح

 

بون شرحبدن شرح

 

بدو شرح

 

بون شرح

 

بدون شرح

 

 

بون شرح

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 14:35 | 2 نظر |







گناه

گناه

 

 

گنه كردم گناهی پر ز لذت

كنار پيكری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه كردم

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

 در آن خلوتگه تاريك و خاموش

نگه كردم بچشم پر ز رازش

دلم در سينه بی تابانه لرزيد

ز خواهش های چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

پريشان در كنار او نشستم

لبش بر روی لب هايم هوس ريخت

زاندوه دل ديوانه رستم

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا می خواهم ای جانانه من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا  ای عاشق ديوانه من

هوس در ديدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پيمانه رقصيد

تن من در میان بستر نرم

بروی سينه اش مستانه لرزيد

 گنه كردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی كه گرم و آتشين بود

گنه كردم میان بازوانی

كه داغ و كينه جوی و آهنين بود

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 6:48 | دوستان من |







فکر خوب.....

 

فکر خوب ، معمار و آفریننده است . افکار آدمی سازنده زندگی اوست . همچنین فکر خوب ،

وجه تمایز بین انسان و حیوان است . سپردن اندیشه ها و آرزوها به مغز و ایجاد فرصت لازم

برای برسی یکایک آنها نیروی شگفت انگیزی در پی خواهد داشت .به قول امرسون هر انسانی

حاصل تفکرات روزانه خویش است . اندیشه و تفکرات پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشرند

و به قول پاسکال ، انسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند . پس سعی کنیم همچون

اسفنج که آب را جذب می کند ، ما هم افکار خوب را جذب کرده ، آن را در خدمت هدف خویش و

هر دو را در خدمت موفقیت خود قرار دهیم .

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 13:40 | دوستان من |







تنها

امشب هم باز می بینم که تنهایم

خودم هستم  ، خودم تنها

و دنیایم مگر از سرزمین دیگری دل دار بفزستد

که این جا کس نمی بینم

نه امروز و نه فردا

 *

ولی  ، آری ،  یقین ،  دنیای من

فردا رسد از راه

و خواهی دید

هر کس تجربت را ، ذره ای  ، تا سرکشد دنیا

من و او و تو و ما ، جمله ذراتیم

سرگردان این هستی

که شاید هم اهورایی دگر

روزی تو وما را ، به خود خواند

*

بگرد ای چرخ

چرخیدی و من از چرخ افتادم

ولی بهر علاج من ، فرستادی تو سیادی

که من گشتم شکار او

و اکنون نیز « من هستم »

 *

چه خواهی گفت بعد از این مرا؟

ای آدم جسته

که من صیاد و تو صیدی

فدایت ، هر چه بادا باد

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:22 | دوستان من |







چند شعر پر معنا

 

۝ از سينه تنگم دل ديوانه گريزد
ديوانه عجب نيست كه از خانه گريزد

 

۝ عاشقي پيداست از زاري دل
نيست بيماري چو بيماري دل

 

۝ روزاحباب تو نوراني الي يوم الحساب
روزاعداي تو ظلماني الي يوم القيام

 

۝ ديوانه كرد آرزوي وصل او مرا
از سر برون نمي‌رود اين آرزو مر

 

۝ گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد

 

۝ آنكةعاشقانةخنديدخندهاي منودزديد
پشت پلك مهربوني خواب يك توطئةميديد


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 17:34 | دوستان من |







شرح جلوه

ديــــــــــده‏اى نيست نبيند رخ زيبــــــــــــاى تو را            نيست گـوشى كه همى‏نشنود آواى تو را

هيچ دستـــــــــى نشـــــــــود جز بر خوان تو دراز           كـــس نجويد به جهـــــــان جز اثر پاى تو را

رهرو عشقـــــــــم و از خــــــــــرقه و مسند بيزار           به دو عالـــــــــــم ندهم روى دل آراي تو را

قامت ســــــــرو قـــــــــــــدان را به پشيزى نخرد            آنكه در خــــــــــــواب ببيند قد رعناى تو را

به كجا روى نمـــــــايد كـــــــــه تواش قبله نه‏اى؟           آنكه جويد به حـــــــرم، منزل و ماواى تو را

همه جـا منزل عشق است؛ كه يارم همه جاست          كور دل آنكــــه نيابد به جهـــان، جاى تو را

بــــــا كـــــه گويم كه نديده است و نبيند به جهان           جــــــز خم ابـــــرو و جز زلف چليپاى تو را

دكـــــــه علـــــــم و خرد بست، درِ عشق گشود            آنكه مى‏داشت به سر علّت سوداى تو را

بشكنــــــم اين قلـــــــم و پـــــــاره كنم اين دفتر            نتـــــوان شـــــرح كنم جلـــــوه والاى تو ر

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 17:30 | دوستان من |







شب بارانی

شبي باراني

و رسالت من اين خواهد بود

تا دو استكان چاي داغ را

از ميان دويست جنگ خونين

به سلامت بگذرانم

تا در شبي باراني

آنها را

با خداي خويش

چشم در چشم هم نوش كنيم

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 4:26 | دوستان من |







خواب

ميبايست ميخوابيدم

اما مادر بزرگها گفته اند

چشمها نگهبان دل هايند

ميداني ؟

از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است

كودك

خرگوش

پروانه

و من چقدر دلم ميخواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه

بي نهايت

بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نويسنده شان باشند

پروانه ها

آخ

تصور كن

آنها در انديشه چيزي مبهم

كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را

در ذهن كوچك و رنگارنگشان ميرقصاند به گلها نزديك ميشوند

يادم مي آيد

روزگاري ساده لوحانه

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:34 | دوستان من |







دل خوش

دل خوش

جا مانده است

چيزي جايي

كه هيچگاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد كرد

نه موهاي سياه و

نه دندانهاي سفيد

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 23:58 | دوستان من |







مرگ نازلی

مرگ نازلی

((-نازلی !بهار خنده زدو ارغوان شكفت .

در خانه ،زير پنجره گل داد ياس پير.

دست از گمان بدار !

با مرگ نحس پنجه ميفكن !

خاصه در بهار ...))

نازلی سخن نگفت ؛

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست ورفت ...

((-نازلی سخن بگو !

مرغ سكوت ،جوجه مرگی فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته است !))

نازلی سخن نگفت ؛

چو خورشيد

از تيرگی برآمدو در خون نشست ورفت ..

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

يك دم درين ظلام درخشيد وجست ورفت...

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گل دادو

م‍‍ژده داد:((زمستان شكست !))

و

رفت ..

                                            احمد شاملو

 

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 21:44 | دوستان من |