ميبايست ميخوابيدم
اما مادر بزرگها گفته اند
چشمها نگهبان دل هايند
ميداني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم ميخواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آنها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان ميرقصاند به گلها نزديك ميشوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
نظرات شما عزیزان:
|