امشب دلم گرفته
دیگه نمی تونم بنویسم ....
هنوز پا به این محکومیت نذاشته بودم که بابام توی تصادف مرد
چهار ماه بعد من به دنیا اومدم و ..........
دوساله بودم که مامانم با یه آقایی ازدواج کرد و اینم از مهر مادری و.......
سیاوش بزرگ شد پیش مادر بزرگ و پدر بزرگ اش و ..........
هفده ساله بودم که بابابزرگم مرد و ..........
بیست ساله بودم که مادربزرگم مردو...........
نمی خوام ناراحتت کنم ولی این سرنوشت من بود
همه اش مرگ و مرگ الان فقط منتظره فرشته مرگ هستم فصلها برام معنی ندارن
بعد زمستان پاییز و بعد پاییز زمستان برایم خواهد رسید ...........
نظرات شما عزیزان:
|