نويسنده



دل نوشته ها



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





این شبها

 

دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی

 

صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی

 

شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین

 

 ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی

 

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

 

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی

 

تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند

 

به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی

 

دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل

 

درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی

 

هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن

 

چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 17:14 | |







دل اش به حالم خواهد سوخت؟

 

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 1:57 | |







پس لعنت بر خودم!!!

 

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:

«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 2:30 | |







 

 

                                              

 

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 21:26 | |







راز

 

 

هیچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بیگانه ئی شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من

 

 وای از این چشمی كه می كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

 گاه می پرسد كه اندوهت ز چیست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مكن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می نالد به نزد دیگران

«كاو دگر آن دختر دیروز نیست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«این زن افسرده مرموز نیست»

 

گاه می كوشد كه با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه می خواهد كه با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم كند

 

گاه می گوید كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

 

من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم كه، اینست آنچه هست

خود نمی دانم كه اندوهم ز چیست

زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست

 

 همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز كسی چون من نكرد

خویشتن را مایه آزار خویش

 

از منست این غم كه بر جان منست

دیگر این خود كرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم كه هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

 

 آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی كه در فكرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 

 راز موجودی كه دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو

 


[+] نوشته شده توسط سیاوش در 15:9 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد